محتشم کاشانی (غزلیات)/چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد

از ویکی‌نبشته
محتشم کاشانی (غزلیات) از محتشم کاشانی
(چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد)
  چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد  
  سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد  
  نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد  
  هلاکم بی‌وصیت خواست تا کس نشنود نامش ز رسوایی چو من زان رو به قتلم بی‌کمان آمد  
  رسید افکنده کاکل بر قفا طوری که پنداری قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد  
  مه من طفل و من رسوا و این رسوایی دیگر که هرجا مجمعی شد قصه‌ی ما در میان آمد  
  همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهایی که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد