محتشم کاشانی (غزلیات)/چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد
ظاهر
چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد | دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد | |||||
سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم | که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد | |||||
نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد | که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد | |||||
هلاکم بیوصیت خواست تا کس نشنود نامش | ز رسوایی چو من زان رو به قتلم بیکمان آمد | |||||
رسید افکنده کاکل بر قفا طوری که پنداری | قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد | |||||
مه من طفل و من رسوا و این رسوایی دیگر | که هرجا مجمعی شد قصهی ما در میان آمد | |||||
همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهایی | که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد |