محتشم کاشانی (غزلیات)/چون برفروزد آینه زان آفتاب رو
ظاهر
| چون برفروزد آینه زان آفتاب رو | رو سوی هر که آورد آتش زند در او | |||||
| سیلاب تیغ بار چنان تیز رو فتاد | کز سرگذشت آب و مرا تر نشد گلو | |||||
| زلف تو جادوئیست برآتش گرفته جا | چشم تو آهوئیست به مردم گرفته خو | |||||
| مشرب رواج یافته چندان که محتسب | می میکشد به بزم حریفان سبو سبو | |||||
| در دیر رکرد غسل به می آن که زا ورع | بر اسمان نگاه نمیکرد بیوضو | |||||
| ای دوستان فغان که من ساده لوح را | کشتند بیگناه بتان بهانه جو | |||||
| از دولت گدائی آن ماه محتشم | بهر تو آمد این لقب از آسمان فرو | |||||