محتشم کاشانی (غزلیات)/چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی
ظاهر
چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی | جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی | |||||
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا | به راه تا سر دوش که تکیهگاه کنی | |||||
به رخصت تو مفید نمیشود چشمت | که عالمی بستان و یک نگاه کنی | |||||
نگاه دم به دمت بس خوش است و خوشتر از آن | عزیز کرده نگاهی که گاهگاه کنی | |||||
شکسته طرف کله میرسی و میرسدت | که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی | |||||
ملوک حسن سپاه تواند اما تو | نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی | |||||
چرا من این همه بر درگه تو داد کنم | اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی | |||||
تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز | شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی | |||||
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید | اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی |