محتشم کاشانی (غزلیات)/وصل کو تا بینیاز از وصل آن دلبر شوم
ظاهر
| وصل کو تا بینیاز از وصل آن دلبر شوم | ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم | |||||
| عقل کو تا سرکشم یک چند از طوق جنون | یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم | |||||
| کو دلی چون سنگ تا از لعل او یکبارگی | برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم | |||||
| چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی | کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم | |||||
| من دم بیزاری از عشق تو میخواهم دگر | با وجود آن که هردم بر تو عاشقتر شوم | |||||
| ذرهای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش | گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم | |||||
| صحبت ما و تو شدموقوف تا روزی که من | با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم | |||||
| سر طفیل توست اما با تو هستم سر گران | تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم | |||||
| محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او | ورنه من میخواستم کز جان سگ آن در شوم | |||||