محتشم کاشانی (غزلیات)/همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب
ظاهر
| همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب | دیده گریان سینهی بریان تن گدازان دل کباب | |||||
| بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست | دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب | |||||
| در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او | آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب | |||||
| سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود | پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب | |||||
| تیره بختم آنقدر کز طالع من میشود | نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب | |||||
| چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود | دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب | |||||
| مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود | بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب | |||||
| سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است | سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب | |||||
| محتشم دارد بتی بیرحم کاندر کیش اوست | رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب | |||||