محتشم کاشانی (غزلیات)/هرزه نقاب رخ مکن طرهی نیم تاب را
ظاهر
| هرزه نقاب رخ مکن طرهی نیم تاب را | زاغ چسان نهان کند بیضهی آفتاب را | |||||
| وصل تو چون نمیدهد در ره عشق کام کس | چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را | |||||
| کام که بوده در پیت گرم که مینمایدم | حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را | |||||
| با دگران چها کند عشق که در مشارکت | رشک دهد ز کوه کن خسرو کامیاب را | |||||
| عشق ز سینه چون کند تندی آه را بدر | حسن به جنبش آورد سلسلهی عتاب را | |||||
| سحر رود به گرد اگر بند کند فسونگری | در قفس دو چشم من مرغ غریب خواب را | |||||
| غیر گیاه حسرت از خاک عجب که سرزند | دجلهی چشم من اگر آب دهد سحاب را | |||||
| ناز نگر که پای او تا به رکاب میرسد | دست ز کار میرود حلقه کش رکاب را | |||||
| ناصح ما نمیکند منع خود زا رخش بلی | دور به خود نمیرسد ساقی این شراب را | |||||
| طرح سفر دگر کند آن مه و وقت شد که من | شب همه شب رقم زنم نامهی بیجواب را | |||||
| محتشم شکسته دل تا به تو شوخ بسته دل | داده به دست ظالمی مملکت خراب را | |||||