محتشم کاشانی (غزلیات)/نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی
ظاهر
نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی | در عنان گیری عمر گذرانش باشی | |||||
یارب آن چشم که باشد که تو با این همه شرم | محرم راز نگههای نهانش باشی | |||||
حال دهشت زدهای خوش که دم عرض سخن | در سخنبندی حیرت تو زبانش باشی | |||||
میرم از رشک زیانکاری جان باختهای | که تو سود وی و تاوان زیانش باشی | |||||
تا ابد گرد سر باغ و بهاری گردم | که تو با این خط نوخیز خزانش باشی | |||||
گر درین باغ کهن سال بمانی صد سال | خواهم از حق که همان نخل جوانش باشی | |||||
با تو پیوند دل خویش چنان میخواهم | که تو پیوند گسل از دو جهانش باشی | |||||
گر مکافات غلط نیست خوشا عاشق تو | که تو فردای قیامت نگرانش باشی | |||||
اگر ای روز قیامت به جهان آرندت | روز این است که ایام زمانش باشی | |||||
ای دل از وی همه در نعمت وصلند تو چند | دیدهبان مگسان سرخوانش باشی | |||||
با همهی کوتهی ای دست طمع چون باشد | که شبی دایره موی میانش باشی | |||||
قابل تیر وی ای دل چونهای کاش ز دور | چاشنی گیر صدایی ز کمانش باشی | |||||
زخم تیریست خوش از غمزه دل دار کز آن | غیر منت کشد اما تو نشانش باشی | |||||
برقی از خانه زین میجهد ای دل بشتاب | که دمی در صف نظارگیانش باشی | |||||
از من و غوطه در آتش زدن من یاد آر | دست جرات زده هرگه به عنانش باشی | |||||
محتشم دل به تو زین واسطه میبست که تو | تا ابد واسطهی امن و امانش باشی |