محتشم کاشانی (غزلیات)/نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد
ظاهر
نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد | که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد | |||||
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم | که دیبا گر بپوشی سایهات بر آفتاب افتد | |||||
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان | تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد | |||||
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه | ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد | |||||
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مهروئی | که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد | |||||
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی | که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد | |||||
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او | معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد |