محتشم کاشانی (غزلیات)/مهی که شمع رخش نور دیدهی من بود
ظاهر
| مهی که شمع رخش نور دیدهی من بود | ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود | |||||
| مرا کشندهترین ورطهی محل وداع | سرشگ رانی آن سر پاکدامن بود | |||||
| فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست | یکی که مایهی رشگ هزار دشمن بود | |||||
| کشید روز به شامم چه شام آن که درو | ستارهی سحر روز مرگ روشن بود | |||||
| وزید باد فراقی چه باد آنکه ز دهر | برندهی من بر باد رفته خرمن بود | |||||
| رسید سیل فنایی چه سیل آن که رهش | به مامن من مجنون دشت مسکن بود | |||||
| برآمد ابر بلایی چه ابر آن که نخست | ترشحش ز برای خرابی من بود | |||||
| چو یار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت | به باد میشد ازو هر سری که بر تن بود | |||||
| بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق | ستیزه یزک اندروی آتش افکن بود | |||||