محتشم کاشانی (غزلیات)/غمزهاش دست چو بر غارت جان بگشاید
ظاهر
| غمزهاش دست چو بر غارت جان بگشاید | فتنهی صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید | |||||
| گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر | در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید | |||||
| زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف | سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید | |||||
| با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد | رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید | |||||
| سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب | مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید | |||||
| بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا | اژدهایی که پی طعمه دهان بگشاید | |||||
| صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار | دادخواهان تو را راه فغان بگشاید | |||||
| تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام | کی در مملکت امن و امان بگشاید | |||||
| باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم | که چو پر کار بهم کام گران بگشاید | |||||
| مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم | رشته از بال و پر مرغ کمان بگشایید | |||||
| می بکش با کس و مگذار که آه من زار | پرده از چهرهی صد راز نهان بگشاید | |||||
| کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق | کوچهای هست که راه تو از آن بگشاید | |||||