محتشم کاشانی (غزلیات)/صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را
ظاهر
| صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را | در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را | |||||
| مه نیز تافتد ز تو در بحر اضطراب | شب جامگیر و برفکن از رخ نقاب را | |||||
| ممنون ساقیم که به روی تو پاک ساخت | زان آب شعلهی رنگ نقاب حجاب را | |||||
| ای تیر غمزه کرده به الماس خشم تیز | دریاب نیم کشته ز هر عتاب را | |||||
| از هم سرو تن و دل و جان میبرند و نیست | جز لشگر غمت سبب انقلاب را | |||||
| در من فکند دیدن او لرزه وای اگر | داند که چیست واسطهی اضطراب را | |||||
| دیدیم چشم جادوی آن مه شبی به خواب | اما دگر به چشم ندیدیم خواب را | |||||
| در گرم و سرد ملک نکوئی فغان که نیست | قدری دل پرآتش و چشم پر آب را | |||||
| او میشود سوار و دل محتشم طپان | کو پردلی که آید و گیرد رکاب را | |||||