محتشم کاشانی (غزلیات)/سحر به کوچه بیگانهای فتادم دوش
ظاهر
| سحر به کوچه بیگانهای فتادم دوش | فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش | |||||
| که خوش به بانگ بلند از خواص می میخواست | ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش | |||||
| من حزین تن و سر گوش گشته و رفته | ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش | |||||
| ستادم آن قدر آن جا که داد مرغ سحر | هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش | |||||
| صباح سر زده آن کو صبوح کرده بتی | گران خرام و سرانداز و بیخود و مدهوش | |||||
| گرفته بهر وی از پاس و اقفان سر راه | نموده تکیهگهش نیز محرمان سر و دوش | |||||
| چو پیش رفتم خود را زدم در آن آتش | که بود آن که ازو دیگ سینه میزد جوش | |||||
| ز بی شعوریم اول اگر ز جا نشناخت | شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش | |||||
| چنان به تنگ من از سرخوشی درآمد تنگ | که گوئی آمده تنگم گرفته در آغوش | |||||
| اگرچه جای هزار اعتراض بود آن جا | بر آن قدح کش بیقید کیش عشرت کوش | |||||
| نگفت محتشم از اقتضای وقت جز این | که می ز بزم رود خود به کوی باده فروش | |||||