محتشم کاشانی (غزلیات)/ز دل دودی بلند آویخته زلف نگون سازش
ظاهر
| ز دل دودی بلند آویخته زلف نگون سازش | خدا گرداندم یارب بلا گردان هر تارش | |||||
| زهر چشمی به حسرت میگشاید از پی آن گل | بهر گامی که بر میدارد از جا نخل گل بارش | |||||
| به سر ننهاده کج تاج سیاه آن ترک آتش خو | که از آهم به یک سو رفته دود شمع رخسارش | |||||
| به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن | به نخل خشک آموزد خرامش سحر رفتارش | |||||
| ز بیم غیر میگوید سخن در زیر لب با من | من حیران بمیرم پیش لب یا پیش رخسارش | |||||
| چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلداری | که از جان خوش تر آید بر دل آزاده آزارش | |||||
| بسی نازک فتاده جامهی معصومی آن گل | خدا یارب نگهدارد ز دامن گیری خارش | |||||
| ز زلفش محتشم را آن چنان بندیست در گردن | که گر سر میکشد از وی به مردن میرسد کارش | |||||