محتشم کاشانی (غزلیات)/ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید
ظاهر
ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید | هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید | |||||
نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند | که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید | |||||
ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او | که پا ز دست من از حلقهی رکاب کشید | |||||
خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز | به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید | |||||
نمود دوش به من رخ ولی دمی که مرا | حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید | |||||
دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن | به قدرت عجبی عاشق خراب کشید | |||||
دلم به بزم تو با غیر بود عذرش خواه | که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید | |||||
هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی | که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید | |||||
به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت | ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید |