محتشم کاشانی (غزلیات)/رفتی و رفت بیرخت از دیده روشنی
ظاهر
رفتی و رفت بیرخت از دیده روشنی | در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی | |||||
آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق | از کوههای درد نکردی فروتنی | |||||
آن قدر که بود خیمهی عشق تو را ستون | از بار هجر گشت بیک بار منحنی | |||||
چشمی که دل به دامن پاکش زدی مثل | از گریهی شهره گشت به آلوده دامنی | |||||
دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود | از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی | |||||
باری تو با که بردی و بیمن درین سفر | جان را که برق عشق تو را کرد خرمنی | |||||
آن غمزهای که یک تنه میزد به صد سپاه | در ره کدام قافله را کرد رهزنی | |||||
آن ترکتاز ناز به گرد کدام ملک | کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی | |||||
پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت | در لالهها طراوت گلهای گلشنی | |||||
چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار | آموخت آدمی کشی و مردم افکنی | |||||
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند | در کان طبع نادره در های مخزنی |