محتشم کاشانی (غزلیات)/رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
ظاهر
| رساند جان به لبم روزگار فرقت تو | بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو | |||||
| تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست | که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو | |||||
| شبی به صفحهی دل مینگارم از وسواس | هزار بار به کلک خیال صورت تو | |||||
| تو آن ستارهی مسعود پرتوی که به است | ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو | |||||
| شود مقابلهی کوه و کاه اگر سنجد | محبت من مهجور با محبت تو | |||||
| بلند تا نشود در غمت حکایت من | نهفته با دل خود میکنم شکایت تو | |||||
| به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز | که اقتضای جفا میکند طبیعت تو | |||||
| به دوستی که سر خامهای رسان به مداد | ز دوستان چو رسد نامهای به حضرت تو | |||||
| خوش آن که سوی وطن بیکمان توجه ما | کند عنان کشی توسن طبیعت تو | |||||
| ز نقد جان صلهاش بخشد از اشارت من | به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو | |||||