محتشم کاشانی (غزلیات)/رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش
ظاهر
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش | عجب شمعی که از بالا به پایان میرود دودش | |||||
دمی در بزم و صد ره میکشد از بیم و امیدم | عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش | |||||
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی | که در یک لحظه صد ره میشوم مقبول و مردودش | |||||
چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بیباکی | که پیش من عزیزش دارد اما میکشد زودش | |||||
من زا لعبت پرستیها دل بازیخوری دارم | که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش | |||||
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن | که میدانم به جز بیتابی من نیست مقصودش | |||||
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت | به الماس جفا خوش میکند داغ نمک سودش |