محتشم کاشانی (غزلیات)/رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن
ظاهر
رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن | خطت را سایهی خورشیدپرور میتوان گفتن | |||||
میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما | دهانت را ز تنگی تنگ شکر میتوان گفتن | |||||
رخت را با رخ یوسف مقابل میتوان کردن | دمت را با دم عیسی برابر میتوان گفتن | |||||
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی | لبش را گفتهام قند و مکرر میتوان گفتن | |||||
به آن مه در سرمستی حدیثی گفتهام کین دم | نه ز آن برمیتوان گشتن نه دیگر میتوان گفتن | |||||
به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را | که او را پادشاه هفت کشور میتوان گفتن | |||||
سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت | که خاک پای او را تاج قیصر میتوان گفتن | |||||
الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم | که نعل توسنش را ماه نور میتوان گفتن | |||||
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان | میآورد کشاکش عشقم کشان کشان | |||||
جان زار و تن نزار شد از بس که میرسد | جور فلک برین ستم دلبران بر آن | |||||
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا | ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان | |||||
دل داشت این گمان که رهایی بود ز تو | خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان | |||||
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ | باز آی تا به پای تو ریزم روان روان | |||||
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب | بسته است بهر کشتن اسلامیان میان | |||||
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار | ای محتشم ز دیدهی مردم نهان نه آن |