محتشم کاشانی (غزلیات)/دی صبح دم که عارض او بینقاب بود
ظاهر
دی صبح دم که عارض او بینقاب بود | چیزی که در حساب نبود آفتاب بود | |||||
صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت | نازی که در میانهی لطف و عتاب بود | |||||
از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت | میآمد آرمیده و در اضطراب بود | |||||
در انتظار دردم بسمل شدم هلاک | با آن که در هلاک من او را شتاب بود | |||||
تا در اسیر خانه آن زلف بود غیر | من در شکنجه بودم و او در عذاب بود | |||||
در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست | گفتیم یک سخن که در آن صد کتاب بود | |||||
امشب کسی نماند که لطفی ندید ازو | جز محتشم که دیدهی بختش به خواب بود |