محتشم کاشانی (غزلیات)/دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب
ظاهر
| دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب | آن چنان فرخ شبی دیگر نمیبینم به خواب | |||||
| بسته آتشپارهی من تیغ و من حیران که چون | بسته باشد در میان آتش سوزنده آب | |||||
| خانهها در بادخواهد شد چه از دریای چشم | خیمهها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب | |||||
| تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو | آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب | |||||
| بحر اشک من که در طوفان دم از خون میزند | گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب | |||||
| ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا | ماه سیمایی چو سیماب افکند در اضطراب | |||||
| محتشم مرغ دلم تا صید آن خونخواره شد | صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب | |||||