محتشم کاشانی (غزلیات)/دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب

از ویکی‌نبشته
محتشم کاشانی (غزلیات) از محتشم کاشانی
(دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب)
  دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب آن چنان فرخ شبی دیگر نمی‌بینم به خواب  
  بسته آتش‌پاره‌ی من تیغ و من حیران که چون بسته باشد در میان آتش سوزنده آب  
  خانه‌ها در بادخواهد شد چه از دریای چشم خیمه‌ها بیرون زند خیل سرشگم چون حباب  
  تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب  
  بحر اشک من که در طوفان دم از خون می‌زند گر سحاب انگیز گردد خون ببارد از سحاب  
  ریت از هم پیکرم تا چند پی در پی مرا ماه سیمایی چو سیماب افکند در اضطراب  
  محتشم مرغ دلم تا صید آن خون‌خواره شد صد عقوبت دید چون گنجشک در چنگ عقاب