محتشم کاشانی (غزلیات)/دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد
ظاهر
| دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد | پس از عمری که آمد بر سر من این چنین آمد | |||||
| ز قتلم شد پشیمان تا ز اندوهم برآرد جان | نه پنداری که رحمش بر من اندوهگین آمد | |||||
| سخنچین عقدهای در کار ما افکنده پنداری | که باز آن بت گره بر ابرو و چین بر جبین آمد | |||||
| ز دست مرگ خواهد یافت مرهم دردم آخر | ازو زخمی که بر دل از نگاه اولین آمد | |||||
| سکون در خاک آدم کی گذارد عالم آشوبی | که هر جا پانهاد از ناز جنبش در زمین آمد | |||||
| ز سیلب اجل هرگز نیامد بر بنای جان | شکستی کز هوای آن صنم در کار دین آمد | |||||
| تو زین سان محتشم نومید چون هستی اگر ناگه | بشارت در رساند قاصدی کان نازنین آمد | |||||