محتشم کاشانی (غزلیات)/دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی
ظاهر
دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی | به زان که درد دل به زبان آورد کسی | |||||
در عشق میدهند به مقدار رنج گنج | تا تن به زیر بار گران آورد کسی | |||||
کوتاب تیر و ناوک پران که خویش را | در جرگهی تو سخت کمان آورد کسی | |||||
پیدا شود ز اهل جهان ثانی تو را | گر باز یوسفی به جهان آورد کسی | |||||
بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض | تیغ و ترنج اگر به میان آورد کسی | |||||
بازار عشق ز آتش غیرت شود چو گرم | کی در خیال سود و زیان آورد کسی | |||||
جان میشود ضمان دل اما نمیدهد | حکم آن قدر امان که ضمان آورد کسی | |||||
میجوئی از بتان دل من چون بود اگر | ز ایشان به غمزهی تو نشان آورد کسی | |||||
هست آن سوار از تو عنان تاب محتشم | او را مگر گرفته عنان آورد کسی |