محتشم کاشانی (غزلیات)/دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
ظاهر
| دادم از دست برون دامن دلبر به عبث | به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث | |||||
| چهرهی عصمت او یافت تغیُّر به دروغ | مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث | |||||
| تیره گشت آینهی پاکی آن مه به خلاف | شد سیه روز من سوخته اختر به عبث | |||||
| بود در قبضهی تسخیر من اقلیم وصال | ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث | |||||
| وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت | من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث | |||||
| جامهی هجر که بر قامت صبر است دراز | بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث | |||||
| (محتشم) گر نشد آشفته دماغت ز جنون | به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث | |||||