محتشم کاشانی (غزلیات)/خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم
ظاهر
| خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم | تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم | |||||
| چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را | که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم | |||||
| منم نخل بلند قامتت راآن تماشایی | که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم | |||||
| همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت | ز سودایت به صحرایی که بیگور و کفن میرم | |||||
| من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی | زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم | |||||
| نمیدانم که شیرین مرا خصم من از شادی | چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم | |||||
| چو پا تا سر وجودم شد وجدت جای آن دارد | که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم | |||||
| مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد | که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم | |||||
| نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون | به این جان حزین آن به که در بیتالحزن میرم | |||||