محتشم کاشانی (غزلیات)/حکمی که همچو آب روان در دیار اوست
ظاهر
| حکمی که همچو آب روان در دیار اوست | خونریز عاشقان تبه روزگار اوست | |||||
| از غیرتم هلاک که بر صید تازهای | هم زخم زخم کاری و هم کار کار اوست | |||||
| خون میچکاند از دل صد صید بینصیب | تیر شکاری که نصیب شکار اوست | |||||
| بدعاقبت کسی که چو من اعتماد وی | بر عهدهای بسته نا استوار اوست | |||||
| حرفی که میگذارد و میداردم خموش | لطف نهان و مرحمت آشکار اوست | |||||
| باغیست تازه باغ عذارش که بی گزاف | صد فصل در میان خزان و بهار اوست | |||||
| نیکوترین نوازش جانان محتشم | آزار جان خسته و جسم فکار اوست | |||||
| فریاد اگر نه جابر آزار او شود | سلمان جابری که خداوندگار اوست | |||||