محتشم کاشانی (غزلیات)/تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم
ظاهر
تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم | غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم | |||||
تو آن صیاد بیقیدی که باقیدم رها کردی | من آن صیدم که هرجا میروم در دام صیادم | |||||
اگر روزی غباری آید و گر سرت گردد | بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم | |||||
وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان | که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم | |||||
چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر | که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم | |||||
به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما | چنان زارم که هست آهستهتر از ناله فریادم | |||||
نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من | ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم | |||||
مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیهای همدم | که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم | |||||
نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم | که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم |