محتشم کاشانی (غزلیات)/تا همتم به دست طلب زد در بلا
ظاهر
تا همتم به دست طلب زد در بلا | دربست شد مسخر من کشور بلا | |||||
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود | چون مینهاد بر سر من افسر بلا | |||||
آن دم هنوز قلعه مهدم حصار بود | کاورد عشق بر سر من لشکر بلا | |||||
بر کوهکن ز رتبهی مقدم نوشتهاند | نام بلا کشان تو در دفتر بلا | |||||
تا بنده بود بیتو بدغ جنون اسیر | تابنده بود بر سر او افسر بلا | |||||
تا هست کاکل تو بلاجو عجب اگر | کاهد زمانه یک سر مو از سر بلا | |||||
مردیست مرد عشق که دایم چو محتشم | در یوزه مراد کند از در بلا |