محتشم کاشانی (غزلیات)/بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت
ظاهر
| بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت | کرد خود بدمهری و تهمت به صد دل بست و رفت | |||||
| بود محل بندی لیل ز باد روزگار | محملی کز ناز آن شیرین شمایل بست و رفت | |||||
| تا نگردم گرد دام زلف دیگر مهوشان | پای پروازم به آن مشگین سلاسل بست و رفت | |||||
| دل به راه او چو مرغ نیم به سمل میطپید | او به فتراک خودش چون صید به سمل بست و رفت | |||||
| تا گشاید بر که از ما قایلان درد خویش | چشم لطفی کز من آن بیدرد و غافل بست و رفت | |||||
| خود در آب چشم خویشم غرق و میسوزم که او | غافل از سیل چنین پرزور محمل بست و رفت | |||||
| لال بادا محتشم با همدمان کان تازه گل | رخت ازین گلشن ز غوغای عنا دل بست و رفت | |||||