محتشم کاشانی (غزلیات)/به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم
ظاهر
| به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم | وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم | |||||
| ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او | حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم | |||||
| به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل | تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم | |||||
| چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت | که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم | |||||
| چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم | که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم | |||||
| به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی | که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم | |||||
| ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی | ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم | |||||
| نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر | ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم | |||||
| رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس | نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم | |||||
| چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی | ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم | |||||
| برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم | که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم | |||||