محتشم کاشانی (غزلیات)/به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی
ظاهر
به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی | چو شمع استادهام گریان که خواهد کشتنم روزی | |||||
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده میریزد | که چون صبح از دلم سر میزند مهر دلافروزی | |||||
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع | اگر بودی من بیخانمان را بخت فیروزی | |||||
ندارم در شب هجران درون کلبهی احزان | به غیر از نالهی دم سازی ورای گریهی دلسوزی | |||||
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی | دل غمپروری داریم و جان محنت اندوزی | |||||
دلم شد چاک چاک از غم کجایی ای کمان ابرو | که میخواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی | |||||
نبودی بینظام این نظم صبیان تا به این غایت | اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی |