محتشم کاشانی (غزلیات)/بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود
ظاهر
| بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود | بردش به بند خانهی زلف سیاه خود | |||||
| از راه نارسیده شهنشاه عشق او | عالم به باد داده ز گرد سپاه خود | |||||
| گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت | آثار آن چرنده در آب و گیاه خود | |||||
| زان همنشین ستاره که میتابد از زمین | شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود | |||||
| زان شد بلند آتش رسواییم که دوش | نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود | |||||
| یک شهر شد به باد دو روزی خدای را | خالی کن از نظار گیان جلوهگاه خود | |||||
| خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل | نسبت کنی به مدعی من گناه خود | |||||
| ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش | هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود | |||||
| خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم | بردار زود خار وجودش ز راه خود | |||||