محتشم کاشانی (غزلیات)/برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را
ظاهر
| برین در میکشند امشب جهانپیما سمندی را | به سرعت میبرند از باغ ما سرو بلندی را | |||||
| غم صحراییان دارم که غافل گیری گردون | به صحرا میبرد از شهر بند صید بندی را | |||||
| سپهرم مایهی بازیچهی خود کرده پنداری | که باز از گریهام درخنده دارد نوشخندی را | |||||
| سزاوار فراقم من که از خوبان پسندیدم | دل بیزار الفت دشمنی آفت پسندی را | |||||
| نمیگفتم که آن بی درد با صد غصه نگذارد | به درد بیکسی در کنج محنت دردمندی را | |||||
| دلم ازسینه خواهد جست بیرون محتشم تا کی | بود تاب نشستن در دل آتش سپندی را | |||||