محتشم کاشانی (غزلیات)/بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت
ظاهر
بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت | کاندر شباب قد من زار خم گرفت | |||||
بیطاق ابروی تو که طاق است در جهان | چندان گریست دیده که این طاق نم گرفت | |||||
تا ملک حسن بر تو گرفت ای صنم قرار | آفاق را تمام سپاه ستم گرفت | |||||
راه حریم کوی تو بر من رقیب بست | ناآشنا سگی ره صید حرم گرفت | |||||
لیلی اگرچه شور عرب شد به دلبری | شیرین زبان من ز عرب تا عجم گرفت | |||||
در ملک جان زدند منادی که الرحیل | سلطان حسن یار چه از خط حشم گرفت | |||||
میخواستم به دوست نویسم حدیث شوق | آتش ز گرمی سخنم در قلم گرفت | |||||
عید است و هرکه هست بتی را گرفته دست | امروز نیست بر من مست ای صنم گرفت | |||||
ملک سخن که تیز زبانان گذاشتند | بار دگر به تیغ زبان محتشم گرفت |