محتشم کاشانی (غزلیات)/با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس
ظاهر
با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس | دلبری را تا که در عالم نمیماند به کس | |||||
کار چشم نیم باز اوست در میدان ناز | از خدنگ نیم کس فارس فکندن از فرس | |||||
یار بر در کی ستادی غیر در بر کی بدی | آن غلط تمییز اگر بشناختی عشق از هوس | |||||
نیست امشب محمل لیلی روان یا کردهاند | بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس | |||||
خون دل کز سینه تال میزد از دست تو جوش | عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس | |||||
صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت | چون به حشر آئی دو عالم دادخواهداز پیش و پس | |||||
مرغ طبعم را مکن آزار کو را دادهاند | آشیان آنجا که ایمن نیست سیمرغ از مگس | |||||
من گل آن آتشین با غم که در پیرامنش | برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس | |||||
محتشم را یک نظر باقیست در چشم و لبت | یک نگه دارد تمنا یک سخن دارد هوس |