محتشم کاشانی (غزلیات)/این است که خوار و زارم از وی
ظاهر
| این است که خوار و زارم از وی | درهم شده کار و بارم از وی | |||||
| این است که در جهان به صدرنگ | گردیده خزان بهارم از وی | |||||
| اینست آن که امروز | افسانهی روزگارم از وی | |||||
| تا پای حیات من نلغزد | من دست هوس ندارم از وی | |||||
| روزی که به دلبری میان بست | شد دجلهی خون کنارم از وی | |||||
| ای ناصح عاقل آن کمر بین | اینست که من نزارم از وی | |||||
| در زیر قباش آن بدن بین | اینست که زیر بارم از وی | |||||
| آن بند قبا که بسته پیکر | اینست که بسته کارم از وی | |||||
| آن خال ببین بر آن زنخدان | اینست که داغدارم از وی | |||||
| آن زلف ببین بر آن بناگوش | اینست که بیقرارم از وی | |||||
| آن درج عقیق بین میآلود | اینست که در خمارم از وی | |||||
| آن نرگس مست بین بلابار | اینست که اشگبارم از وی | |||||
| آن ابرو بین به قابلی طاق | اینست که سوگوارم از وی | |||||
| آن کاکل شانه کرده را باش | اینست که دل فکارم از وی | |||||
| حاصل چه عزیز محتشم اوست | من ممنونم که خوارم از وی | |||||