محتشم کاشانی (غزلیات)/اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد
ظاهر
اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد | فلک زان رشحهتر گردد زمین زان شعله درگیرد | |||||
نماید در زمان ما و تو بازیچهی طفلان | فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد | |||||
به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم | که زاغی بیضهی خورشید را در زیر پر گیرد | |||||
صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان | که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد | |||||
کسی را تا نباشد این چنین چشمی و مژگانی | به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد | |||||
ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش | به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد | |||||
ز خرمن سوز آهم میجهد ای نخل نو آتش | از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد | |||||
فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری | اگر بیند به تنگم کار بر من تنگتر گیرد | |||||
تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را | چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد |