مثنوی معنوی/کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند
ظاهر
بود درویشی درون کشتیی | ساخته از رخت مردی پشتیی | |||||
یاوه شد همیان زر او خفته بود | جمله را جستند و او را هم نمود | |||||
کین فقیر خفته را جوییم هم | کرد بیدارش ز غم صاحبدرم | |||||
که درین کشتی حرمدان گم شدست | جمله را جستیم نتوانی تو رست | |||||
دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق | تا ز تو فارغ شود اوهام خلق | |||||
گفت یا رب مر غلامت را خسان | متهم کردند فرمان در رسان | |||||
چون بدرد آمد دل درویش از آن | سر برون کردند هر سو در زمان | |||||
صد هزاران ماهی از دریای ژرف | در دهان هر یکی دری شگرف | |||||
صد هزاران ماهی از دریای پر | در دهان هر یکی در و چه در | |||||
هر یکی دری خراج ملکتی | کز الهست این ندارد شرکتی | |||||
در چند انداخت در کشتی و جست | مر هوا را ساخت کرسی و نشست | |||||
خوش مربع چون شهان بر تخت خویش | او فراز اوج و کشتیاش بپیش | |||||
گفت رو کشتی شما را حق مرا | تا نباشد با شما دزد گدا | |||||
تا که را باشد خسارت زین فراق | من خوشم جفت حق و با خلق طاق | |||||
نه مرا او تهمت دزدی نهد | نه مهارم را به غمازی دهد | |||||
بانگ کردند اهل کشتی کای همام | از چه دادندت چنین عالی مقام | |||||
گفت از تهمت نهادن بر فقیر | وز حقآزاری پی چیزی حقیر | |||||
حاش لله بل ز تعظیم شهان | که نبودم در فقیران بدگمان | |||||
آن فقیران لطیف خوشنفس | کز پی تعظیمشان آمد عبس | |||||
آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست | بل پی آن که بجز حق هیچ نیست | |||||
متهم چون دارم آنها را که حق | کرد امین مخزن هفتم طبق | |||||
متهم نفس است نی عقل شریف | متهم حس است نه نور لطیف | |||||
نفس سوفسطایی آمد میزنش | کش زدن سازد نه حجت گفتنش | |||||
معجزه بیند فروزد آن زمان | بعد از آن گوید خیالی بود آن | |||||
ور حقیقت بود آن دید عجب | چون مقیم چشم نامد روز و شب | |||||
آن مقیم چشم پاکان میبود | نی قرین چشم حیوان میشود | |||||
کان عجب زین حس دارد عار و ننگ | کی بود طاووس اندر چاه تنگ | |||||
تا نگویی مر مرا بسیارگو | من ز صد یک گویم و آن همچو مو |