مثنوی معنوی/وداع کردن طوطی خواجه را و پریدن
ظاهر
تن قفصشکلست تن شد خار جان | در فریب داخلان و خارجان | |||||
اینش گوید من شوم همراز تو | وآنش گوید نی منم انباز تو | |||||
اینش گوید نیست چون تو در وجود | در جمال و فضل و در احسان و جود | |||||
آنش گوید هر دو عالم آن تست | جمله جانهامان طفیل جان تست | |||||
او چو بیند خلق را سرمست خویش | از تکبر میرود از دست خویش | |||||
او نداند که هزاران را چو او | دیو افکندست اندر آب جو | |||||
لطف و سالوس جهان خوش لقمهایست | کمترش خور کان پر آتش لقمهایست | |||||
آتشش پنهان و ذوقش آشکار | دود او ظاهر شود پایان کار | |||||
تو مگو آن مدح را من کی خورم | از طمع میگوید او پی میبرم | |||||
مادحت گر هجو گوید بر ملا | روزها سوزد دلت زان سوزها | |||||
گر چه دانی کو ز حرمان گفت آن | کان طمع که داشت از تو شد زیان | |||||
آن اثر میماندت در اندرون | در مدیح این حالتت هست آزمون | |||||
آن اثر هم روزها باقی بود | مایهی کبر و خداع جان شود | |||||
لیک ننماید چو شیرینست مدح | بد نماید زانک تلخ افتاد قدح | |||||
همچو مطبوخست و حب کان را خوری | تا بدیری شورش و رنج اندری | |||||
ور خوری حلوا بود ذوقش دمی | این اثر چون آن نمیپاید همی | |||||
چون نمیپاید همیپاید نهان | هر ضدی را تو به ضد او بدان | |||||
چون شکر پاید نهان تاثیر او | بعد حینی دمل آرد نیشجو | |||||
نفس از بس مدحها فرعون شد | کن ذلیل النفس هونا لا تسد | |||||
تا توانی بنده شو سلطان مباش | زخم کش چون گوی شو چوگان مباش | |||||
ورنه چون لطفت نماند وین جمال | از تو آید آن حریفان را ملال | |||||
آن جماعت کت همیدادند ریو | چون ببینندت بگویندت که دیو | |||||
جمله گویندت چو بینندت بدر | مردهای از گور خود بر کرد سر | |||||
همچو امرد که خدا نامش کنند | تا بدین سالوس در دامش کنند | |||||
چونک در بدنامی آمد ریش او | دیو را ننگ آید از تفتیش او | |||||
دیو سوی آدمی شد بهر شر | سوی تو ناید که از دیوی بتر | |||||
تا تو بودی آدمی دیو از پیت | میدوید و میچشانید او میت | |||||
چون شدی در خوی دیوی استوار | میگریزد از تو دیو نابکار | |||||
آنک اندر دامنت آویخت او | چون چنین گشتی ز تو بگریخت او |