مثنوی معنوی/هم در بیان مکر خرگوش
ظاهر
در شدن خرگوش بس تاخیر کرد | مکر را با خویشتن تقریر کرد | |||||
در ره آمد بعد تاخیر دراز | تا به گوش شیر گوید یک دو راز | |||||
تا چه عالمهاست در سودای عقل | تا چه با پهناست این دریای عقل | |||||
صورت ما اندرین بحر عذاب | میدود چون کاسهها بر روی آب | |||||
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت | چونک پر شد طشت در وی غرق گشت | |||||
عقل پنهانست و ظاهر عالمی | صورت ما موج یا از وی نمی | |||||
هر چه صورت می وسیلت سازدش | زان وسیلت بحر دور اندازدش | |||||
تا نبیند دل دهندهی راز را | تا نبیند تیر دورانداز را | |||||
اسپ خود را یاوه داند وز ستیز | میدواند اسپ خود در راه تیز | |||||
اسپ خود را یاوه داند آن جواد | و اسپ خود او را کشان کرده چو باد | |||||
در فغان و جست و جو آن خیرهسر | هر طرف پرسان و جویان در بدر | |||||
کانک دزدید اسپ ما را کو و کیست | این که زیر ران تست ای خواجه چیست | |||||
آری این اسپست لیک این اسپ کو | با خود آی ای شهسوار اسپجو | |||||
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم | چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم | |||||
کی ببینی سرخ و سبز و فور را | تا نبینی پیش ازین سه نور را | |||||
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو | شد ز نور آن رنگها روپوش تو | |||||
چونک شب آن رنگها مستور بود | پس بدیدی دید رنگ از نور بود | |||||
نیست دید رنگ بینور برون | همچنین رنگ خیال اندرون | |||||
این برون از آفتاب و از سها | واندرون از عکس انوار علا | |||||
نور نور چشم خود نور دلست | نور چشم از نور دلها حاصلست | |||||
باز نور نور دل نور خداست | کو ز نور عقل و حس پاک و جداست | |||||
شب نبد نور و ندیدی رنگها | پس به ضد نور پیدا شد ترا | |||||
دیدن نورست آنگه دید رنگ | وین به ضد نور دانی بیدرنگ | |||||
رنج و غم را حق پی آن آفرید | تا بدین ضد خوشدلی آید پدید | |||||
پس نهانیها بضد پیدا شود | چونک حق را نیست ضد پنهان بود | |||||
که نظر پر نور بود آنگه برنگ | ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ | |||||
پس به ضد نور دانستی تو نور | ضد ضد را مینماید در صدور | |||||
نور حق را نیست ضدی در وجود | تا به ضد او را توان پیدا نمود | |||||
لاجرم ابصار ما لا تدرکه | و هو یدرک بین تو از موسی و که | |||||
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان | یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان | |||||
این سخن و آواز از اندیشه خاست | تو ندانی بحر اندیشه کجاست | |||||
لیک چون موج سخن دیدی لطیف | بحر آن دانی که باشد هم شریف | |||||
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت | از سخن و آواز او صورت بساخت | |||||
از سخن صورت بزاد و باز مرد | موج خود را باز اندر بحر برد | |||||
صورت از بیصورتی آمد برون | باز شد که انا الیه راجعون | |||||
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست | مصطفی فرمود دنیا ساعتیست | |||||
فکر ما تیریست از هو در هوا | در هوا کی پاید آید تا خدا | |||||
هر نفس نو میشود دنیا و ما | بیخبر از نو شدن اندر بقا | |||||
عمر همچون جوی نو نو میرسد | مستمری مینماید در جسد | |||||
آن ز تیزی مستمر شکل آمدهست | چون شرر کش تیز جنبانی بدست | |||||
شاخ آتش را بجنبانی بساز | در نظر آتش نماید بس دراز | |||||
این درازی مدت از تیزی صنع | مینماید سرعتانگیزی صنع | |||||
طالب این سر اگر علامهایست | نک حسامالدین که سامی نامهایست |