مثنوی معنوی/نصحیت کردن زن مر شوی را کی سخن افزون از قدم
ظاهر
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن | فقر فخر آمد مرا بر سر مزن | |||||
مال و زر سر را بود همچون کلاه | کل بود او کز کله سازد پناه | |||||
آنک زلف جعد و رعنا باشدش | چون کلاهش رفت خوشتر آیدش | |||||
مرد حق باشد بمانند بصر | پس برهنه به که پوشیده نظر | |||||
وقت عرضه کردن آن بردهفروش | بر کند از بنده جامهی عیبپوش | |||||
ور بود عیبی برهنهش کی کند | بل بجامه خدعهای با وی کند | |||||
گوید ای شرمنده است از نیک و بد | از برهنه کردن او از تو رمد | |||||
خواجه در عیبست غرقه تا به گوش | خواجه را مالست و مالش عیبپوش | |||||
کز طمع عیبش نبیند طامعی | گشت دلها را طمعها جامعی | |||||
ور گدا گوید سخن چون زر کان | ره نیابد کالهی او در دکان | |||||
کار درویشی ورای فهم تست | سوی درویشی بمنگر سست سست | |||||
زانک درویشان ورای ملک و مال | روزیی دارند ژرف از ذوالجلال | |||||
حق تعالی عادلست و عادلان | کی کنند استمگری بر بیدلان | |||||
آن یکی را نعمت و کالا دهند | وین دگر را بر سر آتش نهند | |||||
آتشش سوزا که دارد این گمان | بر خدا و خالق هر دو جهان | |||||
فقر فخری از گزافست و مجاز | نه هزاران عز پنهانست و ناز | |||||
از غضب بر من لقبها راندی | یارگیر و مارگیرم خواندی | |||||
گر بگیرم برکنم دندان مار | تاش از سر کوفتن نبود ضرار | |||||
زانک آن دندان عدو جان اوست | من عدو را میکنم زین علم دوست | |||||
از طمع هرگز نخوانم من فسون | این طمع را کردهام من سرنگون | |||||
حاش لله طمع من از خلق نیست | از قناعت در دل من عالمیست | |||||
بر سر امرودبن بینی چنان | زان فرود آ تا نماند آن گمان | |||||
چون که بر گردی تو سرگشته شوی | خانه را گردنده بینی و آن توی |