مثنوی معنوی/منازعت امرا در ولی عهدی
ظاهر
یک امیری زان امیران پیش رفت | پیش آن قوم وفا اندیش رفت | |||||
گفت اینک نایب آن مرد من | نایب عیسی منم اندر زمن | |||||
اینک این طومار برهان منست | کین نیابت بعد ازو آن منست | |||||
آن امیر دیگر آمد از کمین | دعوی او در خلافت بد همین | |||||
از بغل او نیز طوماری نمود | تا برآمد هر دو را خشم جهود | |||||
آن امیران دگر یکیک قطار | برکشیده تیغهای آبدار | |||||
هر یکی را تیغ و طوماری به دست | درهم افتادند چون پیلان مست | |||||
صد هزاران مرد ترسا کشته شد | تا ز سرهای بریده پشته شد | |||||
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست | کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست | |||||
تخمهای فتنهها کو کشته بود | آفت سرهای ایشان گشته بود | |||||
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت | بعد کشتن روح پاک نغز داشت | |||||
کشتن و مردن که بر نقش تنست | چون انار و سیب را بشکستنست | |||||
آنچ شیرینست او شد ناردانگ | وانک پوسیدهست نبود غیر بانگ | |||||
آنچ با معنیست خود پیدا شود | وانچ پوسیدهست او رسوا شود | |||||
رو بمعنی کوش ای صورتپرست | زانک معنی بر تن صورتپرست | |||||
همنشین اهل معنی باش تا | هم عطا یابی و هم باشی فتی | |||||
جان بیمعنی درین تن بیخلاف | هست همچون تیغ چوبین در غلاف | |||||
تا غلاف اندر بود باقیمتست | چون برون شد سوختن را آلتست | |||||
تیغ چوبین را مبر در کارزار | بنگر اول تا نگردد کار زار | |||||
گر بود چوبین برو دیگر طلب | ور بود الماس پیش آ با طرب | |||||
تیغ در زرادخانهی اولیاست | دیدن ایشان شما را کیمیاست | |||||
جمله دانایان همین گفته همین | هست دانا رحمة للعالمین | |||||
گر اناری میخری خندان بخر | تا دهد خنده ز دانهی او خبر | |||||
ای مبارک خندهاش کو از دهان | مینماید دل چو در از درج جان | |||||
نامبارک خندهی آن لاله بود | کز دهان او سیاهی دل نمود | |||||
نار خندان باغ را خندان کند | صحبت مردانت از مردان کند | |||||
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی | چون به صاحب دل رسی گوهر شوی | |||||
مهر پاکان درمیان جان نشان | دل مده الا به مهر دلخوشان | |||||
کوی نومیدی مرو اومیدهاست | سوی تاریکی مرو خورشیدهاست | |||||
دل ترا در کوی اهل دل کشد | تن ترا در حبس آب و گل کشد | |||||
هین غذای دل بده از همدلی | رو بجو اقبال را از مقبلی |