مثنوی معنوی/مضرت تعظیم خلق و انگشتنمای شدن
ظاهر
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ | بیعنایات خدا هیچیم هیچ | |||||
بی عنایات حق و خاصان حق | گر ملک باشد سیاهستش ورق | |||||
ای خدا ای فضل تو حاجت روا | با تو یاد هیچ کس نبود روا | |||||
این قدر ارشاد تو بخشیدهای | تا بدین بس عیب ما پوشیدهای | |||||
قطرهی دانش که بخشیدی ز پیش | متصل گردان به دریاهای خویش | |||||
قطرهی علمست اندر جان من | وارهانش از هوا وز خاک تن | |||||
پیش از آن کین خاکها خسفش کنند | پیش از آن کین بادها نشفش کنند | |||||
گر چه چون نشفش کند تو قادری | کش ازیشان وا ستانی وا خری | |||||
قطرهای کو در هوا شد یا که ریخت | از خزینهی قدرت تو کی گریخت | |||||
گر در آید در عدم یا صد عدم | چون بخوانیش او کند از سر قدم | |||||
صد هزاران ضد ضد را میکشد | بازشان حکم تو بیرون میکشد | |||||
از عدمها سوی هستی هر زمان | هست یا رب کاروان در کاروان | |||||
خاصه هر شب جمله افکار و عقول | نیست گردد غرق در بحر نغول | |||||
باز وقت صبح آن اللهیان | بر زنند از بحر سر چون ماهیان | |||||
در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ | از هزیمت رفته در دریای مرگ | |||||
زاغ پوشیده سیه چون نوحهگر | در گلستان نوحه کرده بر خضر | |||||
باز فرمان آید از سالار ده | مر عدم را کانچ خوردی باز ده | |||||
آنچ خوردی وا ده ای مرگ سیاه | از نبات و دارو و برگ و گیاه | |||||
ای برادر عقل یکدم با خود آر | دم بدم در تو خزانست و بهار | |||||
باغ دل را سبز و تر و تازه بین | پر ز غنچه و ورد و سرو و یاسمین | |||||
ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ | ز انبهی گل نهان صحرا و کاخ | |||||
این سخنهایی که از عقل کلست | بوی آن گلزار و سرو و سنبلست | |||||
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود | جوش مل دیدی که آنجا مل نبود | |||||
بو قلاووزست و رهبر مر ترا | میبرد تا خلد و کوثر مر ترا | |||||
بو دوای چشم باشد نورساز | شد ز بویی دیدهی یعقوب باز | |||||
بوی بد مر دیده را تاری کند | بوی یوسف دیده را یاری کند | |||||
تو که یوسف نیستی یعقوب باش | همچو او با گریه و آشوب باش | |||||
بشنو این پند از حکیم غزنوی | تا بیابی در تن کهنه نوی | |||||
ناز را رویی بباید همچو ورد | چون نداری گرد بدخویی مگرد | |||||
زشت باشد روی نازیبا و ناز | سخت باشد چشم نابینا و درد | |||||
پیش یوسف نازش و خوبی مکن | جز نیاز و آه یعقوبی مکن | |||||
معنی مردن ز طوطی بد نیاز | در نیاز و فقر خود را مرده ساز | |||||
تا دم عیسی ترا زنده کند | همچو خویشت خوب و فرخنده کند | |||||
از بهاران کی شود سرسبز سنگ | خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ | |||||
سالها تو سنگ بودی دلخراش | آزمون را یک زمانی خاک باش |