مثنوی معنوی/مرد زان گفتن پیشمان شد چنان
ظاهر
مرد زان گفتن پیشمان شد چنان | کز عوانی ساعت مردن عوان | |||||
گفت خصم جان جان چون آمدم | بر سر جان من لگدها چون زدم | |||||
چون قضا آید فرو پوشد بصر | تا نداند عقل ما پا را ز سر | |||||
چون قضا بگذشت خود را میخورد | پرده بدریده گریبان میدرد | |||||
مرد گفت ای زن پیشمان میشوم | گر بدم کافر مسلمان میشوم | |||||
من گنهکار توم رحمی بکن | بر مکن یکبارگیم از بیخ و بن | |||||
کافر پیر ار پشیمان میشود | چونک عذر آرد مسلمان میشود | |||||
حضرت پر رحمتست و پر کرم | عاشق او هم وجود و هم عدم | |||||
کفر و ایمان عاشق آن کبریا | مس و نقره بندهی آن کیمیا |