مثنوی معنوی/مخلص ماجرای عرب و جفت او
ظاهر
ماجرای مرد و زن را مخلصی | باز میجوید درون مخلصی | |||||
ماجرای مرد و زن افتاد نقل | آن مثال نفس خود میدان و عقل | |||||
این زن و مردی که نفسست و خرد | نیک بایستست بهر نیک و بد | |||||
وین دو بایسته درین خاکیسرا | روز و شب در جنگ و اندر ماجرا | |||||
زن همیخواهد حویج خانگاه | یعنی آب رو و نان و خوان و جاه | |||||
نفس همچون زن پی چارهگری | گاه خاکی گاه جوید سروری | |||||
عقل خود زین فکرها آگاه نیست | در دماغش جز غم الله نیست | |||||
گرچه سر قصه این دانهست و دام | صورت قصه شنو اکنون تمام | |||||
گر بیان معنوی کافی شدی | خلق عالم عاطل و باطل بدی | |||||
گر محبت فکرت و معنیستی | صورت روزه و نمازت نیستی | |||||
هدیههای دوستان با همدگر | نیست اندر دوستی الا صور | |||||
تا گواهی داده باشد هدیهها | بر محبتهای مضمر در خفا | |||||
زانک احسانهای ظاهر شاهدند | بر محبتهای سر ای ارجمند | |||||
شاهدت گه راست باشد گه دروغ | مست گاهی از می و گاهی ز دوغ | |||||
دوغ خورده مستیی پیدا کند | های هوی و سرگرانیها کند | |||||
آن مرایی در صیام و در صلاست | تا گمان آید که او مست ولاست | |||||
حاصل افعال برونی دیگرست | تا نشان باشد بر آنچ مضمرست | |||||
یا رب این تمییز ده ما را بخواست | تا شناسیم آن نشان کژ ز راست | |||||
حس را تمییز دانی چون شود | آنک حس ینظر بنور الله بود | |||||
ور اثر نبود سبب هم مظهرست | همچو خویشی کز محبت مخبرست | |||||
نبود آنک نور حقش شد امام | مر اثر را یا سببها را غلام | |||||
یا محبت در درون شعله زند | زفت گردد وز اثر فارغ کند | |||||
حاجتش نبود پی اعلام مهر | چون محبت نور خود زد بر سپهر | |||||
هست تفصیلات تا گردد تمام | این سخن لیکن بجو تو والسلام | |||||
گرچه شد معنی درین صورت پدید | صورت از معنی قریبست و بعید | |||||
در دلالت همچو آبند و درخت | چون بماهیت روی دورند سخت | |||||
ترک ماهیات و خاصیات گو | شرح کن احوال آن دو ماهرو |