مثنوی معنوی/قصهی مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورتگری
ظاهر
چینیان گفتند ما نقاشتر | رومیان گفتند ما را کر و فر | |||||
گفت سلطان امتحان خواهم درین | کز شماها کیست در دعوی گزین | |||||
اهل چین و روم چون حاضر شدند | رومیان در علم واقفتر بدند | |||||
چینیان گفتند یک خانه به ما | خاص بسپارید و یک آن شما | |||||
بود دو خانه مقابل در بدر | زان یکی چینی ستد رومی دگر | |||||
چینیان صد رنگ از شه خواستند | پس خزینه باز کرد آن ارجمند | |||||
هر صباحی از خزینه رنگها | چینیان را راتبه بود از عطا | |||||
رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ | در خور آید کار را جز دفع زنگ | |||||
در فرو بستند و صیقل میزدند | همچو گردون ساده و صافی شدند | |||||
از دو صد رنگی به بیرنگی رهیست | رنگ چون ابرست و بیرنگی مهیست | |||||
هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب | آن ز اختر دان و ماه و آفتاب | |||||
چینیان چون از عمل فارغ شدند | از پی شادی دهلها میزدند | |||||
شه در آمد دید آنجا نقشها | میربود آن عقل را و فهم را | |||||
بعد از آن آمد به سوی رومیان | پرده را بالا کشیدند از میان | |||||
عکس آن تصویر و آن کردارها | زد برین صافی شده دیوارها | |||||
هر چه آنجا دید اینجا به نمود | دیده را از دیدهخانه میربود | |||||
رومیان آن صوفیانند ای پدر | بی ز تکرار و کتاب و بی هنر | |||||
لیک صیقل کردهاند آن سینهها | پاک از آز و حرص و بخل و کینهها | |||||
آن صفای آینه وصف دلست | صورت بی منتها را قابلست | |||||
صورت بیصورت بی حد غیب | ز آینهی دل تافت بر موسی ز جیب | |||||
گرچه آن صورت نگنجد در فلک | نه بعرش و فرش و دریا و سمک | |||||
زانک محدودست و معدودست آن | آینهی دل را نباشد حد بدان | |||||
عقل اینجا ساکت آمد یا مضل | زانک دل یا اوست یا خود اوست دل | |||||
عکس هر نقشی نتابد تا ابد | جز ز دل هم با عدد هم بی عدد | |||||
تا ابد هر نقش نو کاید برو | مینماید بی حجابی اندرو | |||||
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ | هر دمی بینند خوبی بی درنگ | |||||
نقش و قشر علم را بگذاشتند | رایت عین الیقین افراشتند | |||||
رفت فکر و روشنایی یافتند | نحر و بحر آشنایی یافتند | |||||
مرگ کین جمله ازو در وحشتند | میکنند این قوم بر وی ریشخند | |||||
کس نیابد بر دل ایشان ظفر | بر صدف آید ضرر نه بر گهر | |||||
گرچه نحو و فقه را بگذاشتند | لیک محو فقر را بر داشتند | |||||
تا نقوش هشت جنت تافتست | لوح دلشان را پذیرا یافتست | |||||
برترند از عرش و کرسی و خلا | ساکنان مقعد صدق خدا |