مثنوی معنوی/عذر گفتن فقیر به شیخ
ظاهر
پس فقیر آن شیخ را احوال گفت | عذر را با آن غرامت کرد جفت | |||||
مر سال شیخ را داد او جواب | چون جوابات خضر خوب و صواب | |||||
آن جوابات سالات کلیم | کش خضر بنمود از رب علیم | |||||
گشت مشکلهاش حل وافزون ز یاد | از پی هر مشکلش مفتاح داد | |||||
از خضر درویش هم میراث داشت | در جواب شیخ همت بر گماشت | |||||
گفت راه اوسط ارچه حکمتست | لیک اوسط نیز هم با نسبتست | |||||
آب جو نسبت باشتر هست کم | لیک باشد موش را آن همچو یم | |||||
هر که را باشد وظیفه چار نان | دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن | |||||
ور خورد هر چار دور از اوسط است | او اسیر حرص مانند بط است | |||||
هر که او را اشتها ده نان بود | شش خورد میدان که اوسط آن بود | |||||
چون مرا پنجاه نان هست اشتها | مر ترا شش گرده همدستیم نی | |||||
تو بده رکعت نماز آیی ملول | من به پانصد در نیایم در نحول | |||||
آن یکی تا کعبه حافی میرود | وین یکی تا مسجد از خود میشود | |||||
آن یکی در پاکبازی جان بداد | وین یکی جان کند تا یک نان بداد | |||||
این وسط در با نهایت میرود | که مر آن را اول و آخر بود | |||||
اول و آخر بباید تا در آن | در تصور گنجد اوسط یا میان | |||||
بینهایت چون ندارد دو طرف | کی بود او را میانه منصرف | |||||
اول و آخر نشانش کس نداد | گفت لو کان له البحر مداد | |||||
هفت دریا گر شود کلی مداد | نیست مر پایان شدن را هیچ امید | |||||
باغ و بیشه گر بود یکسر قلم | زین سخن هرگز نگردد هیچ کم | |||||
آن همه حبر و قلم فانی شود | وین حدیث بیعدد باقی بود | |||||
حالت من خواب را ماند گهی | خواب پندارد مر آن را گمرهی | |||||
چشم من خفته دلم بیدار دان | شکل بیکار مرا بر کار دان | |||||
گفت پیغامبر که عینای تنام | لا ینام قلبی عن رب الانام | |||||
چشم تو بیدار و دل خفته بخواب | چشم من خفته دلم در فتح باب | |||||
مر دلم را پنج حس دیگرست | حس دل را هر دو عالم منظرست | |||||
تو ز ضعف خود مکن در من نگاه | بر تو شب بر من همان شب چاشتگاه | |||||
بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ | عین مشغولی مرا گشته فراغ | |||||
پای تو در گل مرا گل گشته گل | مر ترا ماتم مرا سور و دهل | |||||
در زمینم با تو ساکن در محل | میدوم بر چرخ هفتم چون زحل | |||||
همنشینت من نیم سایهی منست | برتر از اندیشهها پایهی منست | |||||
زانک من ز اندیشهها بگذشتهام | خارج اندیشه پویان گشتهام | |||||
حاکم اندیشهام محکوم نی | زانک بنا حاکم آمد بر بنا | |||||
جمله خلقان سخرهی اندیشهاند | زان سبب خسته دل و غمپیشهاند | |||||
قاصدا خود را باندیشه دهم | چون بخواهم از میانشان بر جهم | |||||
من چو مرغ اوجم اندیشه مگس | کی بود بر من مگس را دسترس | |||||
قاصدا زیر آیم از اوج بلند | تا شکستهپایگان بر من تنند | |||||
چون ملالم گیرد از سفلی صفات | بر پرم همچون طیور الصافات | |||||
پر من رستست هم از ذات خویش | بر نچفسانم دو پر من با سریش | |||||
جعفر طیار را پر جاریهست | جعفر طرار را پر عاریهست | |||||
نزد آنک لم یذق دعویست این | نزد سکان افق معنیست این | |||||
لاف و دعوی باشد این پیش غراب | دیگ تی و پر یکی پیش ذباب | |||||
چونک در تو میشود لقمه گهر | تن مزن چندانک بتوانی بخور | |||||
شیخ روزی بهر دفع س ظن | در لگن قی کرد پر در شد لگن | |||||
گوهر معقول را محسوس کرد | پیر بینا بهر کمعقلی مرد | |||||
چونک در معده شود پاکت پلید | قفل نه بر خلق و پنهان کن کلید | |||||
هر که در وی لقمه شد نور جلال | هر چه خواهد تا خورد او را حلال |