مثنوی معنوی/عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود
ظاهر
رو بتش کرد شه کای تندخو | آن جهان سوز طبیعی خوت کو | |||||
چون نمیسوزی چه شد خاصیتت | یا ز بخت ما دگر شد نیتت | |||||
مینبخشایی تو بر آتشپرست | آنک نپرستد ترا او چون برست | |||||
هرگز ای آتش تو صابر نیستی | چون نسوزی چیست قادر نیستی | |||||
چشمبندست این عجب یا هوشبند | چون نسوزاند چنین شعلهی بلند | |||||
جادوی کردت کسی یا سیمیاست | یا خلاف طبع تو از بخت ماست | |||||
گفت آتش من همانم ای شمن | اندر آ تا تو ببینی تاب من | |||||
طبع من دیگر نگشت و عنصرم | تیغ حقم هم بدستوری برم | |||||
بر در خرگهی سگان ترکمان | چاپلوسی کرده پیش میهمان | |||||
ور بخرگه بگذرد بیگانهرو | حمله بیند از سگان شیرانه او | |||||
من ز سگ کم نیستم در بندگی | کم ز ترکی نیست حق در زندگی | |||||
آتش طبعت اگر غمگین کند | سوزش از امر ملیک دین کند | |||||
آتش طبعت اگر شادی دهد | اندرو شادی ملیک دین نهد | |||||
چونک غمبینی تو استغفار کن | غم بامر خالق آمد کار کن | |||||
چون بخواهد عین غم شادی شود | عین بند پای آزادی شود | |||||
باد و خاک و آب و آتش بندهاند | با من و تو مرده با حق زندهاند | |||||
پیش حق آتش همیشه در قیام | همچو عاشق روز و شب پیچان مدام | |||||
سنگ بر آهن زنی بیرون جهد | هم به امر حق قدم بیرون نهد | |||||
آهن و سنگ هوا بر هم مزن | کین دو میزایند همچون مرد و زن | |||||
سنگ و آهن خود سبب آمد ولیک | تو به بالاتر نگر ای مرد نیک | |||||
کین سبب را آن سبب آورد پیش | بیسبب کی شد سبب هرگز ز خویش | |||||
و آن سببها کانبیا را رهبرند | آن سببها زین سببها برترند | |||||
این سبب را آن سبب عامل کند | باز گاهی بی بر و عاطل کند | |||||
این سبب را محرم آمد عقلها | و آن سببهاراست محرم انبیا | |||||
این سبب چه بود بتازی گو رسن | اندرین چه این رسن آمد بفن | |||||
گردش چرخه رسن را علتست | چرخه گردان را ندیدن زلتست | |||||
این رسنهای سببها در جهان | هان و هان زین چرخ سرگردان مدان | |||||
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ | تا نسوزی تو ز بیمغزی چو مرخ | |||||
باد آتش میشود از امر حق | هر دو سرمست آمدند از خمر حق | |||||
آب حلم و آتش خشم ای پسر | هم ز حق بینی چو بگشایی بصر | |||||
گر نبودی واقف از حق جان باد | فرق کی کردی میان قوم عاد | |||||
هود گرد ممنان خطی کشید | نرم میشد باد کانجا میرسید | |||||
هر که بیرون بود زان خط جمله را | پاره پاره میگسست اندر هوا | |||||
همچنین شیبان راعی میکشید | گرد بر گرد رمه خطی پدید | |||||
چون بجمعه میشد او وقت نماز | تا نیارد گرگ آنجا ترکتاز | |||||
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن | گوسفندی هم نگشتی زان نشان | |||||
باد حرص گرگ و حرص گوسفند | دایرهی مرد خدا را بود بند | |||||
همچنین باد اجل با عارفان | نرم و خوش همچون نسیم یوسفان | |||||
آتش ابراهیم را دندان نزد | چون گزیدهی حق بود چونش گزد | |||||
ز آتش شهوت نسوزد اهل دین | باقیان را برده تا قعر زمین | |||||
موج دریا چون بامر حق بتاخت | اهل موسی را ز قبطی وا شناخت | |||||
خاک قارون را چو فرمان در رسید | با زر و تختش به قعر خود کشید | |||||
آب و گل چون از دم عیسی چرید | بال و پر بگشاد مرغی شد پرید | |||||
هست تسبیحت بخار آب و گل | مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل | |||||
کوه طور از نور موسی شد به رقص | صوفی کامل شد و رست او ز نقص | |||||
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز | جسم موسی از کلوخی بود نیز |