مثنوی معنوی/طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش
ظاهر
این عجایب دید آن شاه جهود | جز که طنز و جز که انکارش نبود | |||||
ناصحان گفتند از حد مگذران | مرکب استیزه را چندین مران | |||||
ناصحان را دست بست و بند کرد | ظلم را پیوند در پیوند کرد | |||||
بانگ آمد کار چون اینجا رسید | پای دار ای سگ که قهر ما رسید | |||||
بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت | حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت | |||||
اصل ایشان بود آتش ز ابتدا | سوی اصل خویش رفتند انتها | |||||
هم ز آتش زاده بودند آن فریق | جزوها را سوی کل باشد طریق | |||||
آتشی بودند ممنسوز و بس | سوخت خود را آتش ایشان چو خس | |||||
آنک بودست امه الهاویه | هاویه آمد مرورا زاویه | |||||
مادر فرزند جویان ویست | اصلها مر فرعها را در پیست | |||||
آبها در حوض اگر زندانیست | باد نشفش میکند کار کانیست | |||||
میرهاند میبرد تا معدنش | اندک اندک تا نبینی بردنش | |||||
وین نفس جانهای ما را همچنان | اندک اندک دزدد از حبس جهان | |||||
تا الیه یصعد اطیاب الکلم | صاعدا منا الی حیث علم | |||||
ترتقی انفاسنا بالمنتقی | متحفا منا الی دار البقا | |||||
ثم تاتینا مکافات المقال | ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال | |||||
ثم یلجینا الی امثالها | کی ینال العبد مما نالها | |||||
هکذی تعرج و تنزل دائما | ذا فلا زلت علیه قائما | |||||
پارسی گوییم یعنی این کشش | زان طرف آید که آمد آن چشش | |||||
چشم هر قومی به سویی ماندهست | کان طرف یک روز ذوقی راندهست | |||||
ذوق جنس از جنس خود باشد یقین | ذوق جزو از کل خود باشد ببین | |||||
یا مگر آن قابل جنسی بود | چون بدو پیوست جنس او شود | |||||
همچو آب و نان که جنس ما نبود | گشت جنس ما و اندر ما فزود | |||||
نقش جنسیت ندارد آب و نان | ز اعتبار آخر آن را جنس دان | |||||
ور ز غیر جنس باشد ذوق ما | آن مگر مانند باشد جنس را | |||||
آنک مانندست باشد عاریت | عاریت باقی نماند عاقبت | |||||
مرغ را گر ذوق آید از صفیر | چونک جنس خود نیابد شد نفیر | |||||
تشنه را گر ذوق آید از سراب | چون رسد در وی گریزد جوید آب | |||||
مفلسان هم خوش شوند از زر قلب | لیک آن رسوا شود در دار ضرب | |||||
تا زر اندودیت از ره نفکند | تا خیال کژ ترا چه نفکند | |||||
از کلیله باز جو آن قصه را | واندر آن قصه طلب کن حصه را |