مثنوی معنوی/سوال کردن رسول روم از امیرالممنین عمر رضیالله عنه
ظاهر
مرد گفتش کای امیرالممنین | جان ز بالا چون در آمد در زمین | |||||
مرغ بیاندازه چون شد در قفص | گفت حق بر جان فسون خواند و قصص | |||||
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش | چون فسون خواند همی آید به جوش | |||||
از فسون او عدمها زود زود | خوش معلق میزند سوی وجود | |||||
باز بر موجود افسونی چو خواند | زو دو اسپه در عدم موجود راند | |||||
گفت در گوش گل و خندانش کرد | گفت با سنگ و عقیق کانش کرد | |||||
گفت با جسم آیتی تا جان شد او | گفت با خورشید تا رخشان شد او | |||||
باز در گوشش دمد نکتهی مخوف | در رخ خورشید افتد صد کسوف | |||||
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند | کو چو مشک از دیدهی خود اشک راند | |||||
تا به گوش خاک حق چه خوانده است | کو مراقب گشت و خامش مانده است | |||||
در تردد هر که او آشفته است | حق به گوش او معما گفته است | |||||
تا کند محبوسش اندر دو گمان | آن کنم آن گفت یا خود ضد آن | |||||
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف | زان دو یک را برگزیند زان کنف | |||||
گر نخواهی در تردد هوش جان | کم فشار این پنبه اندر گوش جان | |||||
تا کنی فهم آن معماهاش را | تا کنی ادراک رمز و فاش را | |||||
پس محل وحی گردد گوش جان | وحی چه بود گفتنی از حس نهان | |||||
گوش جان و چشم جان جز این حس است | گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است | |||||
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد | وانک عاشق نیست حبس جبر کرد | |||||
این معیت با حقست و جبر نیست | این تجلی مه است این ابر نیست | |||||
ور بود این جبر جبر عامه نیست | جبر آن امارهی خودکامه نیست | |||||
جبر را ایشان شناسند ای پسر | که خدا بگشادشان در دل بصر | |||||
غیب و آینده بریشان گشت فاش | ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش | |||||
اختیار و جبر ایشان دیگرست | قطرهها اندر صدفها گوهرست | |||||
هست بیرون قطرهی خرد و بزرگ | در صدف آن در خردست و سترگ | |||||
طبع ناف آهوست آن قوم را | از برون خون و درونشان مشکها | |||||
تو مگو کین مایه بیرون خون بود | چون رود در ناف مشکی چون شود | |||||
تو مگو کین مس برون بد محتقر | در دل اکسیر چون گیرد گهر | |||||
اختیار و جبر در تو بد خیال | چون دریشان رفت شد نور جلال | |||||
نان چو در سفرهست باشد آن جماد | در تن مردم شود او روح شاد | |||||
در دل سفره نگردد مستحیل | مستحیلش جان کند از سلسبیل | |||||
قوت جانست این ای راستخوان | تا چه باشد قوت آن جان جان | |||||
گوشت پارهی آدمی با عقل و جان | میشکافد کوه را با بحر و کان | |||||
زور جان کوه کن شق حجر | زور جان جان در انشق القمر | |||||
گر گشاید دل سر انبان راز | جان به سوی عرش سازد ترکتاز |