مثنوی معنوی/رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار
ظاهر
شیر و گرگ و روبهی بهر شکار | رفته بودند از طلب در کوهسار | |||||
تا به پشت همدگر بر صیدها | سخت بر بندند بار قیدها | |||||
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف | صیدها گیرند بسیار و شگرف | |||||
گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود | لیک کرد اکرام و همراهی نمود | |||||
این چنین شه را ز لشکر زحمتست | لیک همره شد جماعت رحمتست | |||||
این چنین مه را ز اختر ننگهاست | او میان اختران بهر سخاست | |||||
امر شاورهم پیمبر را رسید | گرچه رایی نیست رایش را ندید | |||||
در ترازو جو رفیق زر شدست | نه از آن که جو چو زر جوهر شدست | |||||
روح قالب را کنون همره شدست | مدتی سگ حارس درگه شدست | |||||
چونک رفتند این جماعت سوی کوه | در رکاب شیر با فر و شکوه | |||||
گاو کوهی و بز و خرگوش زفت | یافتند و کار ایشان پیش رفت | |||||
هر که باشد در پی شیر حراب | کم نیاید روز و شب او را کباب | |||||
چون ز که در پیشه آوردندشان | کشته و مجروح و اندر خون کشان | |||||
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن | که رود قسمت به عدل خسروان | |||||
عکس طمع هر دوشان بر شیر زد | شیر دانست آن طمعها را سند | |||||
هر که باشد شیر اسرار و امیر | او بداند هر چه اندیشد ضمیر | |||||
هین نگه دار ای دل اندیشهخو | دل ز اندیشهی بدی در پیش او | |||||
داند و خر را همیراند خموش | در رخت خندد برای رویپوش | |||||
شیر چون دانست آن وسواسشان | وا نگفت و داشت آن دم پاسشان | |||||
لیک با خود گفت بنمایم سزا | مر شما را ای خسیسان گدا | |||||
مر شما را بس نیامد رای من | ظنتان اینست در اعطای من | |||||
ای عقول و رایتان از رای من | از عطاهای جهانآرای من | |||||
نقش با نقاش چه سگالد دگر | چون سگالش اوش بخشید و خبر | |||||
این چنین ظن خسیسانه بمن | مر شما را بود ننگان زمن | |||||
ظانین بالله ظن الس را | گر نبرم سر بود عین خطا | |||||
وا رهانم چرخ را از ننگتان | تا بماند در جهان این داستان | |||||
شیر با این فکر میزد خنده فاش | بر تبسمهای شیر ایمن مباش | |||||
مال دنیا شد تبسمهای حق | کرد ما را مست و مغرور و خلق | |||||
فقر و رنجوری بهستت ای سند | کان تبسم دام خود را بر کند |